توماس آتوي، شاعر انگليسي، اين نامه را در خلال سال هاي 1678 و 1688
به خانم باري، بازگر تئاتر، نوشته است.
باري در نمايشنامه هاي آتوي ايفاي نقش مي كرد اما توجهي به عشق واقعي او نداشت.
آتوي در سن سي و چهار سالگي در فقر و تنگدستي
و حسرت اين عشق نافرجام از دنيا رفت.
اگر مي توانستم تو را ببينم و قلبم به تپش نيفتد يا از دوري و فراقت درد نكشم،
ديگري نيازي نبود تا از تو پوزش بخواهم كه اين گونه تجديد پيمان مي كنم و
مي گويم كه تو را بيش از سلامتي و خوشبختي در اين دنيا و پس از آن دوست دارم.
هر كاري كه مي كني بر افسون و زيباييت در چشم من مي افزايد و
گرچه هفت سال ملال آور در آرزوي وصل تو سختي كشيده ام و نااميدانه
در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقيقه كه تو را مي بينم باز هم مهر
و افسون تازه اي در تو مي يابم. بنگر كه چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه
حاضرم كه دست به هر كار خطيري بزنم يا از هر موهبت چشم بپوشم.
اگر از آن من نباشي سيه روز مي شوم. تنها دانستن اينكه كي زمان خوشبختي
من فرا مي رسد مي تواند سال هاي آتي عمر مرا قابل تحمل سازد.
يكي دو كلام آرام بخش به من بگو. در غير اين صورت ديگر هرگز به من نگاه نكن
زيرا نمي توانم امتناع سرد تو را در پي نگاه گرمت تحمل كنم.
در اين لحظه دلم برايت پر مي زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو مي كنم
تا وقتي كه ديگر هرگز نتوانم شكايتي بكنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.
نظرات شما عزیزان: